رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

یه اتفاق خیییییییییییلی تلخ

چند روز پیش که داشتم اتو میکردم اتفاقی که همیشه ازش میترسیدم افتاد چجوری آخه؟؟؟ من که انقدر مواظب بودم و همیشه از نیم متری اتو هم رد میشدی من تنم میلرزید  الان که دارم اینو مینویسم گریم گرفته کاش من کاش تمام بدن من میسوخت و پای ظریفت آسیب نمی دید  عزیزکم فدای اون صبوریت بشم که انقدر تحملت بالاست ... در کمال ناباوری میز اتو افتاد و تو که در فاصله 1 متری داشتی رد میشدی از اونجا .... اتو از اون فاصله افتاد روی پات .... فدات بشم مامانی هر روز که میخوام زخمتو پانسمان کنم وقتی میبینم خون میزنه بیرون که هنوز ترمیم نشده که چقدر عمیق سوخته به خودم لعنت میفرستم نمی دونم اشتباهم چی بود ولی به خودم لعنت می فرستم  آخه چرا منی که زی...
24 مرداد 1391

خاطرات ماه اول

وقتی از بیمارستان اومدیم بابایی یه گوسفند زیر پامون قربونی کرد مستقیم رفتیم خونه مادر جون قرار بود تا 10 روز اونجا بمونیم  از همون روز اول خودمو مجاب کردم که وایسم و زیاد نخوابم تا زخمام زودتر خوب بشه سعی میکردم خودم کاراتو بکنم تا زودتر راه بیفتم البته با کمک ها و پرستاری های زندایی شادی و مادر جون که خییلی هوامو داشتم زندایی شادی شب اول بیمارستانو تا صبح بیدار بود و مراقب من و تو بود واسه همین  شبی که اومدیم خونه حسابی خسته بود و خوابش میومد مادر حون گفت نصف شب خودت پا نشی و برش داری واسه شیر دهی و عوض کردن جات هر دفعه خواستی منو صدا کن . اون شبم زندایی شادی پیش ما خوابید تا نصف شب اگه کاری بود کمکمون کنه اون اوایل تو معمولا هر...
17 مرداد 1391

دومین سفرت به شمال

تو اولین سفرت چون تجربه کردیم که چقدر خوش سفری!! جرات پیدا کردیم و اوا یل شهریور ماه یک هفته دیگه با دایی پژمان اینا سفر هفته ای رو شروع کردیم چون تعطیلات تابستونی بابایی شروع شده بود  از اونجایی که سفرمون به ماه رمضون میخورد تقریبا خلوت بود   اینبار اومدیم به روستاهای گیلان ...تو اون یک هفته اغلب کنار ساحل ویلا اجاره میکردیم و به قول دایی پژمان هر روز تنی به آب میزدیم تو رو تو کریر میذاشتیم و یکی هر سری پیشت میموند وبقیه میرفتن تو آب  یه روز اونقدر بهم اصرار کردن که با بابایی و دایی پژمان و زندایی شادی فرستادمت دریا البته تا کم تو آب رفتی و بعدش زودی اومدیم بردیمت حموم که پوست لطیفت اذیت نشه عکسی نشد که بگیرم از دریا...
17 مرداد 1391

پایان 6 ماهگی و اولین غذا خوردن واقعی تو

بالاخره شش ماهت تموم شد و من بعد از کلی حرف و حدیث که غذاتو زودتر میشه شروع کرد تسلیم نشدم و گفتم وعده های شیریت که خییلی مقوی تر و بهتر از هر غذای دیگه ایه کم نشه و موفق شدم تا پایان شش ماهگیت وسوسه نشم و بهت غیر از شیر خودم چیز دیگه ای ندم ... اولین باری که بهت فرنی دادم ...و جزء معدود دفعاتی بود که دهنتو با اشتها باز می کردی!   ...
17 مرداد 1391

اولین های تو

اولین حمامت=3روزگی افتادن نافت=5 روزگی اولین سفرت=2/5ماهگی اولین باری که با صدای بلند میخندیدی=3ماهگی سوراخ کردن گوش=پایان 4 ماهگی اولین باری که غلت زدی = 4 ماه و یک هفتگی  اولین باری که سرسری رو یاد گرفتی=5 و نیم ماهگی اولین باری که دس دسی رو یاد گرفتی 6/5ماهگی اولین نشستنت =6ماه و 10 روزگی اولین غذای خوردن واقعیت=پایان 6 ماهگی اولین باری که چهاردست و پا رفتی=8 ماهگی اولین باری که ایستادی و با کمک اجسام راه میرفتی=9ماهگی  اولین باری که مستقل و مداوم راه میرفتی=یکسالگی  
17 مرداد 1391

وابستگی هرچه بیشتر من به تو

 چقدر حس میکنم بهت وابسته ام  هر لحظه ای که نمی بینمت انگار یه چیزی گم کردم حتی وقتی میخوابی دلم هزار بار برات تنگ میشه و هزار بار قربون صدقت میرم وقتی بعضی وقتا با مادر جون میری خونشون فکر میکنم یکم استراحت میکنم ولی صد بار تو ثانیه به تو فکر میکنم و دلم برات پر میکشه حتی با همه شیطنتت که نمی ذاری قدم از قدم بر دارم ولی دوست دارم همیییییییییییشه کنارم باشی و همه اذیتها و بهانه گیریاتو خرابکاریاتو همه و همه رو به جون میخرم ولی لحظه ای ازم دور نشی ... تو تمام لحظه ها و ثانیه هام توئی عزیزترینم... نمی تونم لحظه ای ،رویا و خواسته ای رو بدون تو تصور کنم ... تک تک ذرات بدنم تو رو صدا میزنن و تو رو میخوان رها کوچولوی من...  ...
17 مرداد 1391

جشن مروارید کوچولوی تو

تصمیم داشتم یه جشن کوچولو تو خونمون بگیرم به مناسبت اولین دندون قشنگ تو دهنت ... بعد از یک هفته یه کارت دندونی برات طراحی کردم و دادم چاپ... اولین قدمو برداشتم و آخر هفته همه دایی ها و عموها و عمه ها و مامان بزرگ و بابا بزرگ رو دعوت کردم  پنجشنبه 28 بهمن ماه سال نود. این کارت دندونیته:       تو یه کیسه طلایی کوچولو چند تا نقل و پاستیل دندون گذاشتم وسطش هم یه کارت به اسم هر مهمون نوشتم و بعنوان یاد بود به مهمونا دادم... چون مهمونی عصرونه بود تصمیم گرفتم الویه و میوه و کیک و ژله خرده شیشه و البته آش که زحمتشو مادر جون کشید جون واسه همه نوه هاش درست کرده بود از اول نوبت گرفته بود! کارای تزئ...
17 مرداد 1391
1